این شهید والامقام در تاریخ ٦٣/١٢/٥ پس از ١٨ ماه اسارت ، ازاد شد و در صبح روز ٦٤/٤/٢٦ و تنها ٢ ساعت قبل از اعزام به خارج کشور جهت مداوا به ارزوی دیرینه اش رسید و بسوی معبود پر کشید
اولین بار او را در بیمارستان شفا در تهران ، خیابان مجاهدین اسلام دیدم.
داخل اتاقی که پنج اسیر آزاد شده مجروح بودند. بهانه حضور من، حسین معظمی نژاد بود، از بچه های با صفای شوشتر که حالا با نخای قطع شده از اسارت برگشته بود.
همانجا با علی ابوالفضلی آشنا شدم.
یک روز پدر و مادرش آمدند ملاقات. ظاهرا محله را برای ورودش آذین بسته بودند و همه اشتیاق زیارتش را داشتند .
آن روز سه شنبه باهم رفتیم جمکران . ساعت از یک و نیم بامداد گذشته بود که راه برگشت را در پیش گرفتیم.
من و علی آخر اتوبوس کنار هم نشسته بودیم
او روی ویلچر با پاهای متورم شده و من روی صندلی اتوبوس با دلی شکسته مینالید و چشمانش را پرده اشکی گرفته بود.از دوستانش میگفت که شهید شده اند.
از اینکه باید تا ابد با بدنی مجروح زندگی کند و دیگر نمیتواند به جبهه برود و سرانجام حرف اخرش را زد و گفت:ببین حمید بزار راحتت کنم من میگم خدا منو دوستم نداره چون اگ دوستم داشت منم میبرد امشب کلی بهش التماس کردم که منم ببره پیش خودش من طاقت اینجا موندن رو ندارم،میدونی؟نمیخوام بمونم مگه زوره ؟
اگر دوستم داره باید منم مثل رفیقام ببره، مثل همونایی که که توی عملیات جلوی خودم شهید شدند .
نه اینکه دوستم نداره اما گر من را ببرد باورم میشه که خدا هنوز دوستم داره...
هیچ جوابی نداشتم بدهم همه ی خواسته ی علی در جمکران این بود چند روز بعد رفتم تبلیغات گردان اولین نامه را که دیدم سریع ادرس فرستنده را نگاه کردم .از بیمارستان شفا بود حسین معظمی نژاد. خوشحال شدم بلافاصله بازش کردم وای، ای کاش باز نمیکردم حسین نوشته بود:حمیدجان پنجشنبه گذشته قرار بود چندتا از مجروحین از جمله علی ابوالفضلی را برای مداوا به آلمان ببرند، صبح همان روز وقت اذان صبح وقتی پرستار آمد علی را برای نماز بیدار کند هرچه صدایش کرد جوابی نشنید دکترها امدند ولی علی دیگر شهید شده بود: خدا چه زود به او ثابت کرده بود که دوستش دارد....
سخنی از مادر شهید:
برام تعریف میکرد: زمانی که من اثیر انها بودم هرچه به من اصرار میکردند که به مصاحبه ی انها جواب بدهم من جواب نمیدادم. زن عریان را پیش چشمم میگذاشتم و من فقط میگفتم خدایا یا جان را بگیر یا کاری کن من این زن را نبینم.
میگفت : مامان بیهوش شدم یک وقت چشم باز کردم میدیدم ان خانم نیست...